سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رنگین کمان

الان که دارم مینویسم داغونم داااااااااااااااااااااااااااااااااااغون !

از خودم خود احمقم بدم میاد ! از اینکه به هر کس و ناکسی اعتماد میکنم ! از بلاهایی که سرم میاد و آدم نیستم که ازشون درس عبرت بگیرم ! از حماقتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

چرا اینقدر احمقم ؟ بدون فکر هر کاری میکنم ! دائم اعتماد میکنم به ادمهای رنگی این دنیا ! چرا ؟

چرا نمیمیرم خدا ؟ بگو چرا ؟ چرا باید زندگی کنم ؟ چرا فرک میکنم خوشی نصیب من میشه ؟ چرا فکر میکنم منم میتونم خوشحال باشم ؟ چرا فکر میکنم منم حق شاد بودن و خوشبختی رو دارم ؟

قبووووووووووووووووووووووووووووول

تسلیم

فقط بگو کی نفرینم کرد؟

به نفرین کی دچار شدم که روزهاست خوشی و خوشبختی از خونه ی دلم رخت بست ؟

چیه ؟ گند  زدم ؟ ناشکری کردم ؟

میگن امتحان میکنی ! تو که نتیجه ی امتحان رو میدونستی ! منم میدونستم ! چرا امتحان ؟ آره من بازندممممممممممممممممممممممممممممممم

من باختم

خدا پرچم بالا

بیا بسوزون

بیا به آتیش بکش

بیا اول هم این دل رو بسوزون ! به اتیش بکش این مقر گناه پر لذت عشق رو !

فکر میکردم همیشه به حرف فروغ : مرا میبخشد آن پروردگاری که شاعر را دلی دیوانه داده ؟

اما نمیخوای ببخشی !!!!!!!!!!!! حق داری

تو خدایی ! و منم بد ترین بنده ات !

پا گذاشتم رو تمام عقایدم !

پا گذاشتم رو همه ی اون چیزهایی که باورم بود ! به جرم عشق !!!!!!!!

اره توکل نکردم ! اره فکر کردم خودم ! خود خرم ! خود حقیرم میتونم ! از دستم برمیاد ! همه چیزو بسازم ! فکر کردم میتونم ! خدا نمیتونم ! نمیتونم

من حقیر

نا چیز

پست

یا دستمو بگیر و بلندم کن یا جونمو بگیر !

به حرفت نکردم اما به حرفم کن ! مثل قبلا که هیچی ازم دریغ نکردی ! این بارم به حرفم کن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا جز تو هیچ کس و ندارم ! این گریه ها و ضجه ها از سر عجزه! از ناتوانیی! تو که لازم نداری قدرتتو به رخ من بکشی !

یا تمومش کن یا راحتم کن ! خسته شدم ! من کم صبرم ! کم طاقتم ! خودت ساختیم خودت ! پس یا درستم کن یا ........

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/9/2 توسط سارا

دو دقیقه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده؟ تمام این 120 ثانیه من مسخ شده بودم ! انگار باید داور سوت میزد تا آکسون ها بدوند . بعد از 2 دقیقه داورسوت شروع رو زد .

آکسون های عصبی دو دسته شدن ! عده ای به سمت مغزم رفتند و حامل پیام دردی بر اثر برخورد چیزی به صورتم بودند و عده ای به سمت قلبم رفتند ...

آخ !!! آکسون ها به مغزم رسیدند این جواب صادر شد اما از رسیدن آکسونها به قلبم صدای شکستن شیشه اومد!

پیام چی بود ؟ برای مغزم یک جسم با سرعت و شدت به صورتم برخورد کرده بود . اما برای قلبم ،‌عشقش بود که به صورت من سیلی زد !

برداشتها متفاوت بود و صدا ها هم فرق میکرد!

چند ثانیه بعد سنسورهای حرارتی فعال شدند و آژیر آتش رو به صدا در آوردند !

اما اشتباهی قطرات آب بیرون میریخت ،‌ بی توجه به اینکه دلم بود که آتش گرفته بود !

تو آیینه ی خودم – چشمهای اون – نگاه کردم ، چی میدیدم ؟ یه شیشه سکوریت شکسته !

 – دیدی شیشه سکوریت میشکنه چطوری میشه ؟ توق میشه اما نمیریزه –

صورتم قرمز شده بود ، ‌رد انگشتهاش روی صورتم مونده بود ، ‌درست مثل رد پاش رو ساحل قلبم !

نمیدونم دود آتیش دلم تو چشاش رفت یا بخار اشکام بود که آیینه مکدر شد؟!

دست انداخت دور کمرمو و منو به خودش نزدیک کرد ! لبهاشو نزدیک گوشم آورد و گفت ببخش دست خودم نبود !

سرم رو پایین انداختم تا شکستن تکیه گاهمو نبینم ! ‌ته دلم گفتم دست تو نبود ،‌ دست مامانت بود !

شبی که شنیدم حاصل چند ماه جنگ بر سر عشق و بلاخره پیروزی در آستانه ی دومین ماهگرد عقدشون به اینجا رسیده فقط گریه کردم !

و حالا چیزی ندارم بگم به جز یه جمله :

مادر شوهری که باعث میشه نو عروسش از پسرش کتک بخوره فکر نمیکنه فردا مادر شوهر دخترش هم میتونه این کار رو بکنه ؟




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/8/17 توسط سارا

وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

وای از دست آدمها !

عجب صبری خدا دارد!

عجب موجوداتی هستیم ما؟!!!!!!!!!

نمیتونم بفهمم ! من اگه با کسی مشکل داشته باشم ،‌حتی المقدور سعی میکنم باهاش روبه رو نشم ! یا اگه رو به رو شدم گرم نگیرم.

اما بعضیها موجوداتی توانایی هایی دارند فراتر از تصور! با هم میگن و میخندن ،‌ در همون لحظه ! از هم به یکی دیگه بد میگن !

این همون لحظه ای که میگم با توجه به امکانات ارتباطی الان صدق میکنه !‌ قبلانا پشت سر هم حرف میزدند!

 الان رو به روی هم میشینن و پشت سر هم حرف میزنن !

قدرت خداست دیگه !‌علم پیشرفت کرده !

دوروبرم پرند از آدمهایی که کلاس بیخود میذارن !‌ غیبت میکنن و ...

نمیگم من اهلش نیستم . بلاخره من هم در مقابل بعضی ها احساس ضعف میکنم که بخوام پشت سرشون از بدیهاشون حرف بزنم !

 اینو بی رو در بایستی میگم ! ‌با خودمون که تعارف نداریم ؟!

تو زندگی من هستند چند نفری که برای خودم جایز الغیبه کردمشون !

چون حریف یکسری ازاخلاقاشون نمیشم و مدام هم باهاشون سروکار دارم غیبتشونو میکنم ! هربار که اون مشکلات دوباره تکرار شده  یا یادآوری اون خاطرات بهمم ریخته غیبتشونو میکنم ! 

 اما تا حالا خنجر تو دست دوروبریام ندیده بودم که به پشت هم دیگه بزنن !

اینم به مرحمت این تکنولوژی جدید( پیام کوتاه ) دیدم !

بیاین یکم فکر کنیم ! اگه از کسی بدمون میاد لازم نیست تو چشاش نگاه کنیم و بهش لبخند بزنیم . اما تو دلمون پوزخند باشه !

لازم نیست بهش نگاه کنیم ! ‌لازم نیست بهش لبخند بزنیم ! لبخند هدیه ی تو ا به دیگری !‌ چه دوستش داشته باشی چه نه !‌

گرچه من خودم برای دادن این هدیه بارها به مشکل خوردم ، ‌شماتت شدم ،‌ متهم شدم و‌ توبیخ شدم

اما هنوز این کالای گرانقدر رو تقدیم همه میکنم ! ‌حتی گاهی اونهایی که نمیشناسمشون !

گاهی هم حرفهایی که تو دلشون گفتن رو شنیدم! خوبش این بوده : دیوونه است ! ‌مگه آدم به غریبه ها هم لبخند میزنه !

از همه ی این حرفها بگذریم ...

بیاین تو چشمهای هم زل نزنیم و هدیه ی دروغی بهم بدیم !

خواهش میکنم!




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/8/12 توسط سارا

شرح حال دل من !

دلم گرفته
تنهام! هیچکی باورش نمیشه . اما من تنهام ....

هیچ کس و
ندارم که بتونم همه ی دردهامو بهش بگم . کلی دوست دارم . با کلی ادم سلام و علیک
دارم . کلی ...

اما ...
تنهام

دورو برم
پرند اما کوش اون که من بیتابشم

اونکه به
چشم نیاد بزرگترین ایرادشم

حتی به بدترین
شکل بزنن زیر آبشم

اون که
دونسته با دروغهاش سیاه بشم !

 

 

من یکی و
میخوام که هم چترم باشه ،‌ هم تکیه گاهم باشه ،‌ هم نوازشگرم ... طرف مشورتم باشه
... دوستم داشته باشه و از همه مهمتر من عاشقش باشم

من عشق
میخوام !‌من طپش های دل بیقرارو میخوام

من نفس
میخوام ... نفسی که پرم کنه از حس بودن ... از بیقراری.... از .. ع ... ش ... ق ........

من ارامش
میخوام

خسته و
مانده و وحشت زده و سرگردان     کو در این
شهر مرا خواب کند آغوشی؟




نوشته شده در تاریخ جمعه 89/7/30 توسط سارا
سلام
اول اتفاقی که این روزها ذهنمو مشغول کرده بعد دل خودم ! موافقین ؟

چند روز پیش برای دوستم خواستگار اومد

خواستگار اون برای من کلی فکر درست کرد. چند روزه که
درگیرم...

اون نمیدونه با این احساس ها چیکار کنه ؟ منم نمیدونم ! کاش
یکی جواب این سئوالها رو بده !

اون میگفت از اینکه نمیتونم بهش بگم تواولین مرد زندگی منی
دارم عذاب میکشم .

از اینکه بخواد دستم رو بگیره و خاطره ی دیگری تو ذهنم بیاد
میترسم .

از اینکه روحم باکره نیست نگرانم !

قلبم یه روزگاری برای دیگری می تپیده و حالا... چطور بهش بگم باید برای اون بتپه؟!

هنوز وقتی از یکسری از خیابونها رد میشم یکسری خاطره از
صندوقچه ذهنم  بیرون میاد که به این مرد
متعلق نیست ... میترسم این خاطره ها...

دارم میمیرم از این درد...

متاسفانه منم برای این حرفها هیچ جوابی ندارم   !‌ تو چی جواب داری؟ خوشحال میشم نظرتو بدونم !

 





نوشته شده در تاریخ جمعه 89/7/30 توسط سارا
<   <<   11   12   13   14   15      >
درباره وبلاگ

سارا
به دنبال خودم که میگشتم او را یافتم ! چند وقتی است عجیب عاشقم
sj.mashadi@yahoo.com
bahar 20