سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رنگین کمان

داشتم تعبیر خوابم را مجسم میکردم

نه اینکه بخاطر قانون جذب و این حرفها نه!

چون دلم میخواست خودم را توی تعبیر خوابم

یا بهتر بگویم دوباره خوابم را ببینم

همان اولش که رسیدم به بین الحرمین

ماندم

چه کار کنم ؟

اول

حسین؟

یا

عباس؟

میدانم حسین بزرگتر است

میدانم عباس احترام حسین را بیشتر میخواهد

اما

من کربلا را از دستهای بریده ی عباس گرفته ام

باید بروم پیش او

تشکر

و بعد بروم پیش حسین

که جواز ورودم به حرمش برای من

باب الحوائج بی دست است !

کی آن خواب تعبیر میشود ؟!

یا حاجتم برآورده ؟

دعا کنید برایم

مجنون حسینم مدیون ابالفضل





نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/8/25 توسط سارا

 

 

 

       چقدر دلم برای جان تو کنار اسم خودم تنگ شده بود ؟!

 

چقدر دلم برای جان تو ...




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/8/1 توسط سارا

بیخود دلم گرفته بود

عید بود

آنهم چه عیدی

رفتم حرم

یک دوست قدیمی را هم دیدم 

اما بازهم دلم آرام نمیگرفت

باید برمیگشتم خانه

مسیرم را عوض کردم

دوباره فرمان چرخید ، چرخها راست رفتند و بعد کمی بعد از آن کوچه پدال ترمز  ...

نگاه کردم

بود

برای دیدنش بیتاب بودم

یادم نمی آمد آخرین بار کی دیده بودمش 

نه زیاد دیده بودمش

اما همیشه از پشت ویترین

دلم میخواست یکبار دیگر لمسش کنم

گرچه نمیشد

مگر بیخودی میگذارند به اجناس قیمتی دست زد؟

رفتم

جلویش ایستادم

حس کردم نگاهی عجیب حواسش به من است

خودم را به ندیدن نگاه زدم

صبر کردم

نه ! حالا حالا ها انگار سرش خلوت نمیشد

نمیشد خیلی منتظر ماند

دخترکی قبل از من چیزی خواست

نگاهش نکرد

گفتم شاید مرا هم نگاه نکند

گفتم ببخشید آقا فلان چیز دارید

سرش را بالا آورد

شاید جایی درون ناخودآگاهش صدا را میشناخت

نگاهم که کرد

من لبخند میزدم نمیدانم چرا ؟ بیخودی! نه بیخودی نبود !

ناخودآگاهم داشت غوغا میکرد

گفت سلام خوبین ؟

حالم را پرسید

حال مرا ...

و من چه خوشبخت بودم ...

مثل احمق ها جوابش را دادم

و آن دو چشم

دلم میخواست نبود ...

دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول کار شد . البته ظاهرا

جایی درون او هم غوغا بود

قلب یا مغز ؟ نمیدانم !

و من زیر زیرکی نگاه میکردم

لرزش دستهایی که مهربان تر از همه ی دستها بود

آخر سر هم مجبور شدم از صاحب چشمها خرید کنم و بزنم بیرون

چقدر خودم را نفرین کردم برای بهم زدن آرامش دنیایش

چقدر دلم تنگ بود

چقدر خوشبخت بودم

چقدر لبخند آن حوالی بود

چقدر دلم تنگ بود و تنگ تر شد ...

چقدر لبخند آن حوالی بود

 

 

 




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/6/29 توسط سارا

مگر نگفتی نیا


پس اینهمه تاکید چه بود

که فکر نمیکردم قولت یادت بماند و به دیدنم بیایی؟


آنهم

دقایقی قبل سحر نیمه ی رمضان !

نیمه ی رمضانی که تولد ...


گیجم

هنوز از خوابی که دیدم گیجم


چه شاد میخندی

خدا کند تنهایی هات هم ...


ببخش

مسیر است دیگر

راه دست من نیست

گه گاه فرمان ماشین میچرخد

چرخها راست میروند

کمی بعد از آن کوچه

پدال ترمز فشرده میشود

چند ثانیه ای توقف

انگار ماشین میخواهد نفس تازه کند

و بعد زندگی جریان دارد


و فکر کنم تو هنوز میخندیدی و من مثل همیشه

اشک میریختم !


ببخش مرا

که مریضم

که بیماری ام

غصه دادن توست

ببخش

که حالم

خراب تر از آن است که در باورت بگنجد

ببخش که زندگی ...

ببخش دوستم

مرا ببخش

 

وقتی تو مینوشتی من خواب میدیدم

وقتی تو میخندیدی من اشک میریختم

و این متن و دیشب نوشتم

ولی چون قول دادم به خودم که دیگه عذابت ندم ، نذاشتمش

اما امروز با چیزی که تو نوشتی ...!




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/5/14 توسط سارا

گاهی وقتها

سکوت کمه

برای یک درد!


اما

جز سکوت راه دیگه ای هم نیست !


و من

مهر سکوت میزنم بر لبهایی که لرزید وقتی گفتی

دیگر به دیدنم نیا


آلزایمر انتخابی میگیرم

و برای حرم رفتن مسیر آن خیابان را فراموش میکنم

همین طور برای رفتن به خانه ی مادر بزرگم

و کتابخانه


خدا را چه دیدی

شاید با این تغییر مسیر

خیلی چیزها فراموش شد !


سکوت میکنم

دیگر به دیدنم نیا !

 

پ ن : حق با توست !





نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/5/2 توسط سارا
   1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

سارا
به دنبال خودم که میگشتم او را یافتم ! چند وقتی است عجیب عاشقم
sj.mashadi@yahoo.com
bahar 20